۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

به یاد دو معلم بزرگ صمد بهرنگی و فرزاد کمانگر و یارانش


پرنده کوچک با صدای بلند آواز می خواند خواهر و برادرانش گاهی  در خواندن  آوازهای شاد همراهیش می کردند. پرنده بزرگ به باغ و صحرا می رفت تا غذای  روزانه را فراهم کند. روزی که به آشیانه  نزدیک می شد مار سیاه بزرگی را دید که در روی  شاخه ای درخت به لانه شان زل زده و صدای فیش فیش را بلند کرد، پرنده هراسان شد و به مار حمله کرد. مار سیاه در شاخ و بال درخت مخفی شد، پرنده گفت فرزندانم دیگر آواز نخوانید زیرا از صدایتان مار سیاهی که دشمن پرنده است در شاخ و بال این درخت گیر کرده، یکی از فرزندانش گفت مادر چرا آواز نخوانیم یک روز باید از تیر صیاد بترسیم و روزی دگر از مار و گربه. من دوست دارم آواز بخوانم شاید فردا شعری از دشمنی مار بخوانم تا  سایر پرندگان هم بشنوند و به ما بپیوندند و مار را از این باغ فراری دهیم. پرنده بزرگ گفت فرزندم، مار که یکی و دو تا نیست، اگر یکی بمیرد، دیگری می آید.
پرنده زیبا با بغض گفت باید چکار کنیم؟ باید آزاد باشیم، اگر آواز نخوانیم، اگر آن جور که دلمان می خواهد سر و صدا نکنیم، پس با بودن در قفس چه فرقی دارد؟ من می خواهم آواز بخوانم و از مار هم نمی ترسم، اگر به من و خواهر و برادرانم نزدیک شود با او می جنگیم ... مادر غصه دار و پریشان شد، پرنده کوچک هم از فردا غصه دار شد چون دید مادر نگران است، ساکت شد و در خود فرو رفت. روزی که خواهر و برادرانش در لانه بازی  می کردند و سرو صدا راه انداخته بودند، ناگهان کلماتی به گوشش رسید.
ماهی سیاه کوچولو، دریا، اقیانوس، مادر  
دید کودکی در زیر درخت نشسته و کتابی در دست دارد، پرنده با بال های کوچکش پرواز کرد و در جلوی کودک روی زمین نشست و به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد. مردی با عینک و سبیل های پر پشت. کودک با چشمانی غمگین به پرنده نگاه کرد، پرنده فکر کرد حتما مادر اجازه نداده که آواز بخواند که این گونه غمگین است. شب پرنده در خواب ماهی سیاه کوچولو را دید و با هم حرف زدند ماهی سیاه کوچولو داستانش را تعریف کرد، از رفتن می گفت، از آزادی، از زندگی بهتر، از دریاها و اقیانوس ها، پرنده گفت از مرد ماهیگیر نمی ترسی؟ ماهی سیاه گفت مادر همین را می گفت، ولی من دیگر رودخانه برایم تنگ شده بود و راه افتادم. اگر راه بیافتی، راه به تو خواهد گفت چگونه بروی، اگر چه در این راه خطر ها بسیار است، ولی من راه افتادم و هزاران ماهی کوچولو از سیاه و سرخ و سفید به دنبالم و ما به دنبال آزادی رفتیم، گر چه امروز بعد از سالیان دراز هنوز آنچه را می خواستیم بدست نیاوردیم.
پرنده گفت من چکار کنم، من نمی توانم به درون آب بیایم  و شنا کنم پس چگونه به آزادی برسم؟ چون دوست دارم آواز بخوانم، شاد باشم و زندگیم طوری باشد که در زمستان مثل مادرم غصه دان و کرم را نداشته باشم . ماهی سیاه گفت همه که شنا نمی کنند، تو باید پرواز را یاد بگیری، پرنده گفت آری من پرواز خواهم کرد همراه برادران و خواهرانم و سایر پرنده ها، اگر شما دریاها و اقیانوس ها را در نوردید من هم پهنه آسمان آبی را خواهم شکافت  ماهی سیاه کوچولو و پرنده با هم دست دادند و قول و قرار گذاشتند.
پرنده از خواب بیدار شد، کمی اینور و آنور را نگاه کرد و غصه دار و غمگین شد چون فهمید فقط یک خواب بوده و ماهی سیاه کوچولو قصه سال های دور بود و مرد توی کتاب چون ماهی سیاه کوچولو  به آب زد و هیچ وقت برنگشت، ولی پرنده سعی کرد پرواز کند، زودتر از خواهران و برادرانش هر روز از لانه دورتر و دورتر شد. او می خواست خیلی زود پهنه آسمان را بشکافد و از دست مار سیاه نزدیک لانه شان در امان باشد. پرنده هر روز روی شاخه های درختان می نشست و به پرنده های دیگر آنچه را که فهمیده بود می گفت، حتی از غذای خود به پرنده های دیگر می داد و با آنها حرف می زد و راز ماهی سیاه کوچولو را می گفت تا روزی که همانند آن مرد روی جلد کتاب ناگهان مار سیاه  دور گردنش حلقه زد و او و چند تن از یاران اش را خورد، قیامت به پا شد، پرنده مادر فریاد و فغان کرد، پرنده ها عزادار شدند و به یاد پرنده کوچک گریستند. ولی کسی به مار سیاه  حمله نکرد و امروز که چند سال می گذرد، تاکنون کسی مرد روی جلد کتاب و ماهی سیاه کوچولو و پرنده را فراموش نکرده و همه دنبال راهی هستند تا آزاد و رها شوند.
یکی از مادران پارک لاله
اردیبهشت 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر