۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

درد دلی با یک ماه تاخیر

این روزها، روزهای خردادماه، انتخابات، ماه پیروزی، خونین شهر و ماه خون جوانان وطن
افکارم با صدای خواننده یکی می شود: امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب ... دیگر صدای خواننده نیست. می روم به دور دست های نزدیک، خیابان ها شلوغ است. البته نه مثل چهار سال پیش، دیگر آن شور و هیجان نیست. گروهی جوان با هم بحث می کنند، عابران اکثرا بی تفاوت می گذرند و گاه حرف هایی را زیر لب زمزمه می کنند که "چرا رای بدهند" در حالی که حکومت فرد دلخواه اش را انتخاب کرده. هر کسی حرفی می زند، ولی در کل انگار همه دلخورند، چون بعد از سال 88 متوجه شدند رای شان به حساب نیامد. بی هدف در خیابان قدم می زنم، سکوت کرده ام و ناگهان در گوشه ای چشمان باز ندا را می بینم و سهراب و اشکان و مصطفی و ... صدها جوان دیگر که برای هدف شان با شور و هیجان در سال 88 در انتخابات شرکت کردند و با خون خود مهر باطلی بر انتخابی زدند که از قبل تعیین شده بود.


با خود می گویم آیا این ها که می خواهند رای بدهند، از خود سوال کرده اند خون سهراب و محمد و محسن و امیر چه شد؟ لحظه ای چهره غم زده مادر اشکان را بیاد می آورم، چطور می شود؟ آیا یاد هزاران هم وطن خود نیفتادند که در زندان ها در شرایطی سختی در حال مبارزه و دفاع از عقاید خود هستند. نمی دانم صداهای درهم و برهم در مغزم غوغا می کند، انگار وارد بازار شلوغی شده ام، گاهی با خود می گویم چگونه می توان همه چیز را از نو ساخت، تلاشم بیهوده است، کلمات نمی آید، ردیف نمی شود، چشمان باز ندا نمی گذارد، یاد آن خردادی می افتم که در پارک لاله ... 

ناگهان چند جوان فریاد می زنند دختری در امیرآباد کشته شد، کشته شد، کشته شد؛ جمعیت به هر سو در حال دویدن بودند به مردم حمله می شد، با توم ها بود که بر سر و روی مردم فرود می آمد، جوانان فرار می کردند و بیشترین ضربات باتوم بر سر روی زنان فرود می آمد، زنی با کودکی در بغل بر اثر ضربه باتوم بر کف زمین می افتد، فریادها و سوزش گاز اشک آور همه جا را را فرا می گیرد، خیابان خلوت می شود، آن وسط ایستاده ام ناگهان دستی با باتوم بالا می رود و بر سرم فرود می آید، دست در هوا می ماند، چشم در چشم ایستاده ام، یکی از پشت آستینم را می کشد، اینجا چه می کنی؟ بر می گردم مردی با یونیفورم اورژانس از من سوال می کند، می گویم دنبال تاکسی هستم دست باتوم به دست به آرامی پایین می آید و خشمگین بر می گردد. بعد از چهار سال، آیا زمان زیادی گذشته که این روزها و لحظات به فراموشی سپرده شوند، هنوز خون های شان تازه است و مادران و خانواده هر هفته سراغ گورهای عزیزان شان به بهشت زهرا می روند و نشان این گورها تا سال های سال باقی می ماند و نام شان در تاریخ این کشور زنده می ماند.

هم وطن تو که آمدی رای بدهی، نگاه ندا را دیدی؟ سهراب را چطور؟ جوان زیبایی با دستمالی سبز که صورت را می پوشاند تا شناسایی نشود ولی غافل از اینکه گلوله ای که سفیرکشان می آید و سینه اش را می درد، نیاز به شناسایی ندارد، آیا لحظه ای به اینها فکر کرده ای؟
باز به خیابان می روم صف های مردم جلوی حوزه ها لبخند به لب با چشمانی پر امید شناسنامه در هوا می روند تا مهر دیگری بر صفحاتش زنند، من هنوز در هجوم سوالات خود هستم، روزی دگر می گذرد. شب آرام آرام از راه می رسد، صدای بوق ماشین ها، چراغ های روشن، فریاد شادی مردم، نقل و شیرینی، رقص و آواز دختران و پسرانی که در خیابان ها به هم تبریک می گویند. این بار نوارهای بنفش در دستان مردم است، دولت تدبیر و امید! با خود می گویم امیدوارم این امید به بار نشیند، صدای فریادی می آید، رای تو رو پس گرفتیم، ندا و سهراب را صدا می زنند، خوشحال می شوم، پس مردم لاله های به خون خفته را فراموش نکردند و از راهی دیگر به دنبال خواسته های اعتراض آمیز خود هستند، از جمعیت دور می شوم و در دل می گویم امیدوارم این بار اشتباه نشده باشد و کلید در دستان این مرد، واقعا کلید قانون برای آسایش و آرامش باشد، هرچند به سختی می شود باور کرد.

یکی از مادران پارک لاله

23 تیر 1392

منبع :

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر